نمایش جزئیات مطلب

زندگینامه سردار شهید علیرضا مولایی

علیرضا مولایی در سال ۱۳۴۴در شهر زنجان متولد شد و بعد از گذراندن دوره ابتدائی و راهنمایی تا سال دوم دبیرستان که مقارن با پیروزی انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی بود  در سال ۵۹ با فرمان امام خمینی رحمه الله علیه وارد بسیج مستضفین و درسال ۶۰ عضو نیمه فعال سپاه شد اولین اعزامشان به جبهه جنوب جزیره مجنون مینوی آبادان بود که اکثر نیروهای زنجان در آنجا بودند از شروع  جنگ تا سال ۶۵ در مجموع ۵ سال در جبهه بود.

اولین اعزام همانطور که عرض کردم جزیره مینوی آبادان بود که اکثر نیروها زنجان در آ«جا بودند .از شروع جنگ تا سال ۶۵در مجموع ۵سال در جبهه بود .اولین اعزام همانطور که عرض کردم جزیره مینوی در آبادان بعد از آن درکلیه عملیاتها از شروع عملیات بیت المقدس تا نزدیکی عملیات کربلای ۴حضور داشتند.در مورد روحیات شهید علیرضا باور کنید زبانم قاصر از بیان این خصیصه شهید است.
می توانیم بگویم که در هر عملیاتی باید حتماٌ شرکت می کردحتی یک روز یادم هست که عملیات بدر شروع شده بود .فقط مارش حمله را شنیدم ،مقابل مسجد دستغیب بودیم وبمباران وحمله به شهر بغداد را از رادیو اعلام میکردند. همان روز شهید بسطامیان وخدا حفظش کند منصور عزتی و شهید علیرضا با هم قرار گذاشتند که در جبهه بروند من گفتم :من هم می ایم به من گفتند  فردا می رویم مرا جا گذاشتند و همان روز رفته بودند و خودشان را تا به خرم آباد رسانیده و تا جبهه جنوب ۳ هزار تومان  به یک ماشین سواری داده بودند تا آنها را به جنوب برساند در حالیکه با اتوبوس نفری پنجاه تومان در سال ۶۳ بود.به نظر خودم یک دوست بودیم نه برادر من از او کوچیکتر بودم  و همیشه تلاش میکردم  که مرا از خودش راضی نگه دارد. در جبهه جنگ بین نیروهای وبنده اطلا فرقی قائل نبود حتی  بعد از عملیات و لفجر ۸ خط تثبیت نشده بود ما در خط بودیم حاج جمال پرستار فرمانده گردان با بیسیم گفت: خلیل برادرت آمده می خواهد تورا ببیند. من خیلی خوشحال شدم و گفتم که برادرم آمده به من سر بزند وقتی من بلند شدم او را ببوسم راضی نشد ،که فرقی بین بچه ها در خط مقدم  و من بگذارد و می دانم او هم میخواست که مرا از نزدیک ببیند و چقدر بر نفسش غلبه کرد تا بین من و دیگران فرقی قائل نشود موقع رفتن گفتم: علی آقا کجا می روی با شوخی گفت : دنبال یک ترکش می گردم!

زندگینامه سردار شهید علیرضا مولایی

می بینی دست خالی آمده ام و خسته شده ام تا خط با لباس فرم بدون سلاح آمده بود خداحافظی کرد وناخوداگاه منتظر شهادتش بودیم و بلاخره در عملیات بیت المقدس از ناحیه فک زخمی شد و یک سال تمام دهانش بسته بود و پزشکان با وسیله طبی فک علیرضا را بسته بودند و یکسال و نیم فقط مایعات آنهم به وسیله یک شلنگ نازک می خورد .

آنقدر روحیه قوی داشت و هر چند ناراحت بود و ما هم می فهمیدیم اما اصلا ابراز ناراحتی نمی کرد و با وجود اینکه زخمش درد داشت و نمی توانست غذای کافی بخورد ولی اظهار ناراحتی نکرد همیشه روحیه شادابی را حفظ می کرد تا نکند مادر یا پدرم ناراحت شوند.

بعد از آن در عملیات محرم از ناحیه شکم شدیدا مجروح شده بود که ۸ تا ۹ ماه خمیده خمیده راه می رفت تا بخیه های شکم جوش بخورد آنقدر روحیه بالایی داشت که حساب ندارد در عملیات خیبر که در جزیره مجنون جریان داشت من وقتی به خط رسیدم دیدم که علیرضا با همرزمانش راه را برای تانک های عراقی مسدود کرده اند تا تانک ها جلو نیایند. حسن باقری که شهید شد علیرضا فرمانده گردان ولی عصر شد و شهید زین الدین با بیسیم گفت:علیرضا ما شما را به حساب شهید گذاشتیم لااقل جاده را قطع کنید تا عراقی پیش روی نکند آرپی جی کارگر بود نه سلاحی دیگر که در آن موقعیت تنها سلاح سنگین آرپی جی بود علی پشت بیسیم گفت :آقا مهدی مختاری هر کاری می توانی انجام بده و جاده را از پشت ببند ما به کمک خدا اینجا می مانیم .سپس رو به من کرد و گفت خلیل نارنجک داری ؟گفت نه.دو تا نارنجک انداخت و من از او دور شدم لحظه بعد یکی از بچه ها به نام سعید مقدم زخمی شده بود او را پشت جبهه منتقل می کردم که یک گلوله توپ افتاد و من هم زخمی شدم. علیرضا گفت خلیل تو برو پشت من بلا فاصله برگشتم و در پشت کانال نشسته بودم ناگهان دیدم که چشمان پاسداری را بسته اند و با خود می برند. دیدم که برادرم علیرضاست به همراه دو بسیجی که به او کمک می کردند می آمد علی را از دست دو بسیجی گرفتم و دو برادر بسیجی به خط برگشتند در آن لحظه من پی به روحیه شکست ناپذیر او برای بار دیگر پی بردم تانک های دشمن در آن لحظه که هرگز فراموش نمی کنم کاملا بر ما مسلط بود .

تانک های دشمن با دوشکا ما را مورد هدف قرار داده بودند و گلوله های آن زیر پای ما می خورد .وقتی توپ های به زمین اصابت می کرد و برای اینکه علی زخمی بود و جایی را نمی دید و دستش هم از ناحیه مچ شکسته بود پایمان را به او قلاب می کردم و هر دو بر زمین می افتادیم و بر روی  زمین می خوابیدیم این عمل بیست بار تکرار شد ولی او با آن دست شکسته اصلا نشد چیزی بگوید و ابراز ناراحتی کند  هیچ چیزی نگفت.

ما تا ۷ الی ۸ کیلو متر پیاده آمدیم .تا رسیدیم به شونی کمر هلی کوپتری که هواپیمای عراقی .آن را  تعقیب کرده بود در کنار جاده متوقف شده بود. جائی نبود علی در پشت تویوتا بود . در آن لحظه دیدم علی استفراغ خونی می کند خلبان وقتی دید که حال علی وخیم است و از دو چشم هم نابینا شده آمد و عده ای را پیاده کرد و علی را با هزار مکافات به  اهواز رساندیم در اهواز وقتی دکتر چمانش را باز کرد خون از یک چشم فوران کرد و گفت یک چشم نابینا شده با این وجود که چهار ساعت یا بیشتر طول نکشید تا او را به پشت خط برسانیم یک بار هم از او نشنیدم که بگوید بازو یا چشمانم درد میکند با حفظ روحیه بالا او را به بیمارستان رساندیم

دسته ها: معرفی شهدا
زمان:
بازدید: 204